واپسين نگاه

از كتاب طلوع محمد

M.Soheyli  مهدی سهیلی

واي ... صد واي ... اختر بختم،

پدرم، آن صفاي جانم مرد

مرگ آن مرد، ناتوانم كرد

چكنم؟ بعد از او توانم مرد

هر پدر، تكيه گاه فرزندست

***

ناله، بي او چگونه سر نكنم؟

او به من شوق زندگاني داد

نيست شد تا مرا توان بخشيد

پير شد، تا بمن جواني داد

او خداوند ديگر من بود

***

پدرم لحظه هاي آخر عمر

نگه خويش در نگاهم دوخت

بمن آن ديدگان مرگ زده

بيكي لحظه، صد سخن آموخت

نگهش مات بود و گويا بود.

***

واپسين لحظه، با نگاهي گفت:

واي، عفريت مرگ، پيدا شد

آه ... بدرود، اي پسر، بدرود !

دور، دور جدائي ما شد

اي پسر جان! پدر ز دست تو رفت.

***

نگه بي فروغ او ميگفت:

نور چشمان من، خدا حافظ !

واپسين لحظه ها ديدارست

پسرم! جان من - خداحافظ

تو بمان، زندگي براي تو باد.

***

آفتاب من است بر لب بام

شمع عمرم رود به خاموشي

قصه تلخ زندگاني من

ميرود در دل فراموشي

تو، پدر را زياد خويش مبر.

***

چون پدر را بخاك بسپاري

پا نهي بي اميد در خانه

نيست بابا، وليك مي شنوي

بانگ او را به صحن كاشانه

من چه گونه دل از تو برگيرم؟

***

یاد آن زمان كه شب، همه شب

از برايت فسانه مي خواندم

همره لاي لاي مادر تو

تا بخوابي، ترانه مي خواندم

واي ! آن عهد ها گذشت، گذشت.

***

در جهاني كه بس تماشا داشت

شد تمام اين زمان سياحت من

زندگاني بجز ملال نبود

مرگ، آرد پيام راحت من

زندگاني ما پس از مرگ است.

***

همره ناله هاي آرامم

خستگي از تنم فرو ريزد

واپسين ناله هاي خسته ي من

بانگ شادي ست كز جگرخيزد

پسرم! اشك غم چه ميريزي؟

***

پسرم، اشك گرم را بگذار

در دل كلبه هاي سرد، فشان

از رخ كودكان خاك نشين -

با همين سیل اشك، گرد فشان

حق پرستي به خدمت خلق است.

***

پسرم! دوستدار مادر باش

او براي تو يادگار من است

همچو جان پدر عزيزش دار

كو چراغ شبان تار منست

غافل از حال او مباش، مباش

***

مادرت گوهري گرانقدرست

بانگ بر او مزن، گهر مشكن

دل من بشكند ز آزارش

جان بابا، دل پدر مشكن

هيچكس نازنين چو مادر نيست.

***

زندگي پاي تا سر افسانه است

مادر دهر، قصه پردازست

عمر ما و تو قصه اي تلخ است

تلخ انجام و تلخ آغازاست

قصه يي ناشنيدنش خوشتر

***

بسته شد دفتر حيات پدر

ديگر اين داستان بسر آمد

قصه ما بسر رسيد و كنون -

نوبت قصه ي پسر آمد

قصه ي عمر تو بسر نرسد  

نا مرد

به نامردمان مهر كردم بسي

نچيدم گل مردمي از كسي

بسا كس كه از پا در افتاده بود

سراسر توان را زكف داده بود

نه نيروش در تن، نه در مغز، راي

دو دستش گرفتم كه خيزد بپاي

چو كم كم به نيروي من پا گرفت

مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ

بحیلت گري خنجري از پشت زد

بخونم ز نامردي انگشت زد

شكستند پشتم نمك خواره گان

دورويان بي شرم و پتيارگان

گره زد بكارم سر انگشتشان

تبسم به لب، تيغ در مشتشان

ندارم هراسي ز نيروي مشت

مرا ناجوانمردي خلق، كشت

محبت به نامرد، كردم بسي

محبت نشايد به هر ناكسي

تهي دستي و بيكسي درد نيست

كه دردي چو ديدار نامرد نيست